** بادها رفتند و ما هم میرویم از یادها **
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت . انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود . باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . . منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !! مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد. هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: بعد نامه یی به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : ( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ) _ سلام مژگان . . . خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم . حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم . نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند ! قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند . بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … ) چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد. اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم. ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته
نظرات شما عزیزان:
+نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:شاخه گل,داستان,داستان غمگین,داستان عاشقانه,غمکده,عشق محسن,غم دروی,غم عشق,, ساعت10:40توسط مجنون |
|
About![]()
اگه خیلی احساساتی هستین توصیه می کنم مطالبو نخونین ، چون من خودم هرکدومو خوندم شبو نتونستم از فکرش بیام بیرون. Archives7 آبان 13916 آبان 1391 2 آبان 1391 5 بهمن 1390 4 بهمن 1390 7 اسفند 1389 7 بهمن 1389 6 بهمن 1389 4 بهمن 1389 3 بهمن 1389 2 بهمن 1389 1 بهمن 1389 AuthorsمجنونLinks
دنیای زندونی دیواره
LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی
کاربران آنلاین:
بازدیدها : |